۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

شکا ر


یادمس بچه بودم تو اصفهون 
آ همش تو دسامون تیرو کمون 
گایی با تیروکمون یه وخ تفنگ 
جیبامون پرزفشنگ یا قلوه سنگ 
سری شب تا که هوا تاریک میشد 
وختی خوابی بچه گنجیشگا میشد 
همه شون جمع میشدن لا شاخه ها 
جیک جیکا، شیونشون میرفت هوا 
انگاری با همدیگه حرف میزدن 
هی ازاین شاخه به اون می پریدن 
آ منم زیری درخت وا میسادم 
یا کناری کوچه مون لم میدادم 
تا هوا خب که میشد تاریک وتار 
وختی کاربود ورسیدن به شیکار 
اولش با قلوه سنگ  تیرکمون 
گاهی وختا با تفنگ ساچمه مون 
میزدیم هی بیخودی لا شاخه ها 
نه نشونی، نه هدف ، الکی هوا 
وختی گنجیشکا میریختن روزمین 
دیگه این قسمتشو نمیشه بگین 
سری گنجیشکا میموند تو دسامون 
میشدن ازتن جدا با یک تکون 
 خلاصه پرکه میشد توبره هامون  
نوبتی کتک میشد از بابامون 
اما دردش که میرفت خب میشدیم 
یه کبابی خب رو منقل می زدیم 
سیخی اول که بابام لقمه میکرد 
با چشاش زیرآبکی خنده میکرد 
 توچشاش وقتی که لبخند می دیدم 
توهوا قه قه زنون می پریدم 
دوباره شب که میشد گنجیشک همون 
کتک و منقل وسیخا مون همون 
آخرش نفهمیدم با با م چرا 
کتکم میزد میخورد گنجیشگارا 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر