۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

یادی از کودکی




یا د م از کودکیم آ مد و آن  کوچه  تنگ
یادآن ترتری بازی زدن سنگ به سنگ
یادم از  مدرسه و کیف و کتاب  نقاشی
حیا ط خاکی و آب وجاروی فراشباشی
همه در یک صف با پوشش پاکیزه نظیف  
دست ها پشت سرآن جلویی کرده ردیف
صبح به صبح  خواندن قرآ ن و سرود
به شهنشاه و به ایران و خدا داده درود
تا رسد  نوبت  آن  نا ظم  والا  مقدار
بررسی کرده ز ناخن برسد  تا منقار 
بخت برگشته کسی ناخن او گشته دراز
یا که موی سرخود شانه زده با قروناز
گوش دردست وگهی چوب وفلک برکف پا
پشت  دفتر با  یکی  لنگه  پا مانده هوا
مادرت یا پدرت صبح دگر اول کار
بهر توضیح بیایند به دفتر هر بار
چون به امروز رسیدم دلم از غصه گرفت
چه کسی حرمت  آن مدرسه ها را بگرفت
نه سلامی به معلم نه به استاد درود
نه صفی تا که بترتیب روی وقت ورود
نه کتابی نه قلم مشق شبی چوب و فلک
نه دگر بازی با سنگ و گهی الک دولک
نه معلم و نه شاگرد به هم گشته رفیق
نه دگر ناظم  بد اخم ولی یار شفیق  
آنچه امروز رواج است نه علم است و ادب
ظاهرش خوب ولی باطن آن را چه  عجب
هر که را زور به بازوی و چماقش دربر
زندگانی  سپری  کرده  بسی  راحت  تر
هر که  را پول و پله بیشتراست ازدگری
میخرد  مدرک علمی  و  مقام  و ا ثری 
چون که شاگرد نظر کرد به استاد بسی
در برش دید یکی آ دم  بی یار و کسی
صبح تا شب پی یک لقمه نان در طیران
میدود  بعد  کلاسش  که  بگیرد  فرمان
تا پتل پورت یکی دنده صد من یک غاز
در خیا بان  و  بیابان بدهد  بر آن  گاز
لیک در جای دگر در کف  بازار یکی
دغل و حقه و بی درس و سواد وا لکی
پول پا رو کند آسوده گذارد شب و روز
نه دگر قافیه داند نه کتاب و نه عروض
یا  مقامی  بخرد  تا که  نشیند بر صدر
مگسان گرد وجودش به بر آرد هر قدر
هر چه شا گرد نگه کرد به  اطراف ندید
یک  معلم  بدلش  راحت  و  آرام  پد ید   
درس  استاد  دگر  هیچ   نیارد   شا گر د
روز  آدینه   به   مکتب  بنشاند  بر  گرد
همه از درس و کتاب و مدرسه  بیزا رند
ز آنکه  مکتب شدگان در بدر و بیکا رند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر