۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

پیرمرد و کودک


پیرمرد و کودک
پسرک کوچک چهارساله هرروزعصرکه همراه مادربزرگ فاصله طولانی مهدکودک تا خانه را پیاده ودرمیان برفها درسرمای سردزمستان طی میکرد، قبل ازورود به خانه با سرعت خود را به پیرمرد میرسانید ودرآغوش او جای میگرفت و بدون آنکه حرفی بزند کمی اورانگاه میکردوبسوی خانه روان میشد

این کارهرروزاوبود. گاه اسباب‌بازیهای کوچکی راکه پیرمردبه او هدیه میداد با سکوت وآرامش میگرفت وفقط ازنگاه حق شناسانه اش بود که پیرمرد میفهمید که اوخوشحال شده است
دست‌های کوچک کودک که دراثرسرما ویخبندان سرد شده بوددردست های گرم پیرمرد جای میگرفت و شاید گرمای دستهای پیرمرد بود که کودک راهمه روزه به سوی اومیکشانید و او بخوبی میدانست که پیرمرد صمیمانه ازدرآغوش کشیدنش لذت میبرد.
سباستین هرروزعصر ابتدا بامادربزرگ فاصله مهد کودک تاخانه را طی میکرد وپس ازچند ساعتی پدریا مادرازراه میرسیدند واو را به خانه میبردند و سباستین درهردو بارخود رادوان دوان به پیرمرد می رسا نید با اودست میدادو بدون یک کلام بهمراه پدریا مادرراهی خانه میشد و بازفردا و فر داهای دیگر این رابطه تنگاتنگ برقراربود . ممانعت پدریا مادر نیز کارسازنبود واو بهر ترتیب خود را به پیرمرد میرسانید و پس ازلحظه ای که در آغوش او قرارمیگرفت ، میرفت. ایام کریسمس فرارسید . پیرمرد بسته کوچکی پرازهدایای گوناگون را دریک دیدارروزانه به او هدیه کرد. سباستین هدیه راباخوشحالی بازکرد وازعروسک بابانوئل وکتاب نقاشی زیبائی که پیرمرد به اوهدیه کرده بود خنده برچهره شیرین وکوچکش نشست. سباستین بخوبی میدانست که پیرمرد دوستش دارد واونیز باابرازاشتیاق خود را به دیدارپیرمرد به او اطمینان داد که دوستی آن‌ها متقابل است.
آن دو، زبان یکدیگررا نمی‌دانستند پدرومادر سباستین چند سالی بود که دیاراجدادی خود را رها کرده وبه این کشورمهاجرت کرده بودند و پیرمرد نیزکه همچون سباستین وخانواده اش ترک وطن کرده وبه این دیارآمده بود با زبانی دیگرگفتگو میکرد وسباستین کوچک چهارساله هنوزقادربه گفتگو بازبان مشترک این کشورنبود ولذا فقط بارفتار صمیمانه اش پیرمرد را قانع میکرد که اورادوست میدارد و مَحبت اورا به دل گرفته است.
سباستین کوچک ترازآن بود که بتواند خود را به قفسه بلند کمد اتاق برساند وبه شکلات های خوشمزه ای که مادرش گاه و بیگاه برای سرگرمی به او میداد دسترسی پیدا کند. مادرخسته ازکارروزانه روی کاناپه داخل هال خوابیده بود و صدای بلند تلویزیون فرصت شنیدن هرصدای دیگر را ازاو میگرفت. سباستین که قصد داشت به هرصورت هدیه‌ای برای فردای پیرمرد با خود همراه داشته باشد وغیرازشکلات های مادرچیزی دراخیتارنداشت میکوشید تا به هر ترتیب خود را به طبقه بالای کمد دیواری برساند . به اطراف خود نگاه کرد . چیزی که بتوانداورا کمک کند تا با آن خود را به بالا بکشد ، ندید. آرام ازاطاق خارج شد. مادر همچنان درخواب بود وتلویزیون برنامه مخصوص کودکان را پخش میکرد. برنامه‌ای که مادربرای سرگرمی سباستین روشن گذاشته بود .اما او به دنبال کار مهم‌تری بود. باید هدیه کریسمس پیرمرد را جبران میکرد. میخواست هرطورشده به او بگوید که دوستش دارد و میتواند به او هدیه دهد. به آشپزخانه سرکشید. صندلیهای آشپزخانه برای مقصود او خوب بودند ولی هرچه زورزد نتوانست یکی ازآنها را جابجا کند . زورش نمیرسید تازه اگرهم میتوانست صندلی را بکشد حتماً ازصدای آن مادر را بیدار میکرد واو نمیخواست مادرو یا هیچ‌کس دیگر دراین کار با او شریک باشد. او باید نشان میداد که بزرگ شده است ومیتواند خود به آنکه دوست دارد هدیه دهد. پسرک دراندیشه پیدا کردن راهی بود تا بدون یاری دیگران به آنچه میخواست دست یابد .او میدانست کاراو پیرمرد راخوشحال خواهد کرد و دلش را گرم و به همین دلیل نمیخواست پدرومادر دراین خوشحالی نقشی داشته باشند . اوتمام خوشحالی پیرمرد را برای خود میخواست. به اتاق خواب رفت به اطراف آن نگاهی افکند .مادرهمچنان درهال و خواب بود. خسته ازصبح که سباستین را به مهد کودک سپرد درمحل کار خود سخت میکوشید تا بتواند به تمام کارهائی که به عهده اومحول میشد بپردازد و پدرنیزتا دیروقت درخارج ازخانه کارمیکرد و بهمین دلیل سباستین را مادربزرگ همه روزه با خود به خانه میآورد و آن‌ها پس ازپایان کارروزانه او را به خانه خودشان میبردند ولی امرروز بنظرمیرسید بیش ازهرروزخسته است چراکه درخوابی عمیق فرورفته بود و سروصدای گاه و بیگاه سباستین که در صدای تلویزیون گم میشد نمیتوانست اورا بیدارکند ومانع کارسباستین گردد. او این فرصت را بهترین شانس خود برای آماده کردن هدیه اش میدانست و فکرمیکرد اگراین فرصت ازدست برود مجبوراست برای انجام خواسته خود به پدریا مادرمتوسل شود که درچنین صورتی ازخود احساس رضایت نمیکرد لذا به سختی یکی یکی بالش های روی تختخواب پدرومادررابرداشت وبه اتاق دیگرکه کمد حاوی شکلات ها درآن بود برد ولی هنوز کافی نبود باید بیشتروبیشتر بالامیرفت. روش اوازآن جهت که صدائی ایجاد نمیکرد روش قابل قبولی برای او بودولی تعداد زیادتری بالش نیازبود تا بتواند قد کوچک او را به بالای کمد برساند لذا به اتاق خودش رفت بالش کوچک ونازکش را برداشت وبربالشهای پدرومادر افزود اماهنوز کافی نبود ناگهان دراطاق خواب مادرش چشمش به چهارپایه جلوی میزتوالت مادر افتاد آنرا حرکت داد وبا خوشحالی متوجه شد که میتواند آنرا جابجا کند. اما اگرمادر بیدار شود – اگر چهارپایه ازدستش رها شود – اگروسط راه خسته شود و چهارپایه را به زمین بگذارد ، موانعی بود که باید درمورد آن‌ها ریسک میکرد. او باید برای رسیدن به هدفش هرریسکی را میپذیرفت. خسته شده بود – زانوان کوچکش توان زیادی نداشت ودستهای کوچک او پس ازحمل سه چهاربالش نمیتوانست به خوبی چهارپایه را نگهدارد. با خود فکر کرد ایکاش اول چهارپایه را برداشته بود که توان بیشتری داشت ودستهایش و زانوانش خسته نشده بود – عرق کرده بود و نفس نفس میزد. قلب کوچکش درسینه به تندی می طپید... سعی کرد چهارپایه را بغل کند دستهای کوچک او به اندازه‌ای نبود که بتواند ازدوطرف چهارپایه را بگیرد تازه اگر بود هم به دلیل خستگی ناشی ازجابجائی با شلش ها قادربه بلند کردن آن نبود. فکرکرده بود همین که توانسته چهارپایه را درجای خود تکان دهد میتواند آن را به اتاق شکلات ها ببرد . لبه تختخواب مادرنشسته بود و فکرمیکرد. یک آن برقی ازچشمانش درخشید. فهمید که چرا توانسته چهارپایه را حرکت دهد علتش قرارگرفتن آن روی فرش کوچک بود که به دلیل کف پوش اتاق به راحتی بهمراه فرش حرکت میکرد ولذاتوان او موجب حرکت چهارپایه نشده بود بلکه او فرش را بهمراه چهارپایه روی کف پوش لغزنده اتاق حرکت داده بود و فکرکرد بخوبی میتواند این کاررا تا اتاق دیگر ادامه دهد. اما باید ابتدا موانع سرراه را برمیداشت. به آهستگی کفش‌های مادررا که هنگام ورود ازخستگی هریک را به طرفی پرتاب کرده بود برداشت ودرکناری قرارداد . نگاهی به داخل هال انداخت مادردرخواب بود و مسیرکاملا باز واحتمال اینکه چهارپایه ایجاد سروصدا کند وجود نداشت .با دو دست کوچک خود دو سوی یک طرف قالیچه کوچک زیرچهارپایه را گرفت و عقب عقب بسوی درخروجی اتاق کشید. با دومین قدم به زمین افتاد وازدرد پشتش کم مانده بود که فریاد کند ولی ناگهان متوجه شد که دراین صورت درتحقق هدف خود موفق نخواهد شد. کمی مکث کرد تا درد ناحیه پشت اوکاهش یابد وازجابرخاست و نگاهی به مادرانداخت که غلطیده بود وپشت او به سباستین بود . خوشحال ازاین جابجائی مادردوطرف قالیچه را گرفت و این بار با احتیاط بیشتر به سوی خود کشید وچهارپایه حرکت کرد . خوشحال از موفقیت درطرح خود، هرازگاهی به مادر نگاهی می انداخت و آرام آرام قالیچه را به سوی اتاق کناری میکشید .ازنفس افتاده بود. دستهای کوچکش درحال بی حس شدن بود ولی او میکوشید تا هرچه سریع ترخود را با قالیچه و چهارپایه ای که روی آن بود به اتاق مجاور برساند . فاصله دومتری بین دواطاق بیش ازیکصد متربراو می‌نمود ولی باید تمامش میکرد راهی نبود .چهارپایه مانند ساختمانی چند طبقه برفرش گسترده دروسط هال جلوه مینمود که قطعاً مادربا دیدن آن ممکن بود فریادی ازوحشت بزند و یا برخوردی سخت با او داشته باشد که این هر دوچون عامل لو رفتن نقشه او و عدم دستیابی به خواسته اش می گردید خوشا یندش نبود. احساس کرد دارد دیرمیشود وخواب مادرزیاد طولی نخواهد کشید وممکن است هرلحظه بیدار شود . به فشار دستهای کوچک خود افزود .صورتش گرگرفته بود وقلب کوچکش درسینه آنچنان میطپید که فکر میکرد هرآن ممکن است بایستد . چندین بار کم مانده بود باز به زمین افتد و خود را به سختی نگاه داشت و به تلاش خود ادامه داد. برنامه کارتون تلویزیون به اتمام رسیده بود و گوینده ای اخبارمیگفت واین تغییر صدا ممکن بود مادر را متوجه سازد و همه چیزبرملا شود . احتمال ازدست رفتن اینهمه تلاش برای برداشتن شکلات موجب شده بود که او بردقت خود بیفزاید وبالاخره با آخرین توان قالیچه را به درون اتاق مجاورکشید وبی حال و بی رمق برزمین نشست – پس از چند لحظه یک‌باره با صدائی که ازحرکت مادرازکاناپه بلند شد ازجا پرید وآرام به هال سرک کشید ومادررا دید که بازبحالت اولیه برگشته وکماکان درخواب است .دردل آرام گرفت وخستگی رافراموش کرده وقالیچه وچهارپایه را جلوی کمد کشید و با عجله بالش ها رابرداشت وروی چهارپایه قرارداد وبه سختی آن‌ها را روی هم نگهداشت وزانوبرآنها گذاشت که بالا رود که ناگهان بالش ها لغزید واووبالشها به زمین افتادند. آه ازنهادش بلند شد وبا دردی که دردست وپااحساس کرد، کم مانده بود اشک ازچشمانش جاری شود. به خود پیچید ولحظه ای نشست وبه فکربود که چگونه ممکن است بالش ها راثابت روی چهارپایه نگهدارد که متوجه شد اصلاً نیازی به بالش ها نیست وبالا رفتن ازچهارپایه احتمال اینکه دستش به بالای کمد برسد بسیار است. به سرعت بلند شد وبه علت بلندی چهارپایه مجبوربود چیزی زیرپای خود بگذارد. به فکربالش ها افتاد . آن‌ها را روی هم گذاشت وخود را به چهارپایه چسباند وبا زحمت یک زانوی خود را روی چهارپایه گذاشت و هنگامیکه پای دوم را اززمین بلند کرد که به بالای چهارپایه بگذارد تعادل خود را ازدست داد با چهارپایه به درون کمد پرتاب شد و با سر به دیوارکمد برخورد کرد و گرمای جاری شدن خون ازصورتش رابر لبهای کوچکش حس کرد وبه گریه افتاد...
صدای مهیب سقوط چهارپایه و برخورد آن با دیواره کمد و افتادن سباستین وفریاد او مادر را از جا پراند وسراسیمه خود را به اتاق رسانید وبا دیدن صحنه فروافتادن اودرون کمد و جاری شدن خون از صورتش نزدیک بود برزمین بیفتد که خود را نگهداشت وسباستین را که سخت گریه میکرد وازدرد بخود می پیچید درآغوش گرفت و چون خون تمام صورت و لباسهای او را دربرگرفته بود با شتاب پارچه ای رابه دورسراو پیچید تا ازخونریزی آن جلوگیری کند وسراسیمه او را به بغل گرفت وازپله ها به طرف پارکینگ دوید تا او را به اولین واحد درمانی برساند.
پزشک واحد اورژانس پس ازآنکه چند بخیه برپیشانی سباستین زد ، اورابه اتاق استراحت فرستاد تا چند روزی تحت مراقبت باشد.
پیرمرد دید که مادربزرگ سباستین سراسیمه از ساختمان خارج شد وبهمراه دختردیگرش که معمولاً به دیداراو میآمد بدون آنکه کلمه‌ای حرف بزند با اتومبیل رفتند. چند روزی بود ازسباستین ومادربزرگ اوخبری نبود پیرمرد هرروزعصرچشم براه دیداراوازحوالی زمان بازگشت اوازمدرسه دیده ازدربرنمی گرفت اما خبری ازسباستین وازمادربزرگ نبود...
برف سنگینی باریدن اغازکرده بود وشب به نیمه نزدیک میشد.پیرمرد دربسترخودآرمیده بود . به سقف نگاه میکرد وبه زندگی طولانی پشت سرمی اندیشید. مدتها بوداحساس درد خفیفی درناحیه سینه داشت گاه درد کم وگاه زیاد بود و او چندان توجهی نداشت .امشب بازدرد به سراغش آمده بود. درون سینه‌اش غوغائی بود . هفتاد واندی سال را مرورمیکرد. لحظه‌های تلخ تنهائی را به یاد میآورد. فرزندانش را یکی یکی پیش روداشت وبه آنان لبخند میزد یاد سباستین افتاد دلش برای او تنگ شده بود . دل نگرانش بود . چرا چند روزیست نیامده – چرا مادربزرگ با عجله رفت و دیگرنیامد – چراازاو یادی نمی‌کند به درد آرام آرام افزوده میشد. بهتردید به خواب رود شاید درد او را رها کند و خوابید...
سباستین یک هفته دربیمارستان بستری بود تا زخم ها و ورم های سروصورت او بهبود یافت ودراین مدت مادربزرگ اوراهمراهی میکرد. هرچه دراین مدت ازاو درمورد علت آنچه انجام داده بود پرسیدند پاسخی نمیداد . اورا تهدید کردند – به اوتهمت های گوناگون زدند حاضرنشد دلیل اینهمه تلاش را به آنان بازگوکند.
مادرخسته ازسکوت فرزند ، اورا متهم میکرد که پسری دله است و برای برداشتن بدون اجازه شکلات ها تلاش کرده و او را تهدید کرد که هرگز به اوشکلات نخواهد داد. مادربزرگ با مهربانی ازاو علت را جویا شد.سباستین آرام گفت به یک شرط به شما میگویم. اما نمیخواهم پدریا مادرم بدانند . باید قول بدهی آنچه راکه نتوانستم تمام کنم برایم انجام دهی . مادربزرگ که بی نهایت به او علاقه‌مند بود وتردیدی نداشت که اوبرای برداشتن شکلات به قصد استفاده خود چنین کاری را نکرده است و ازطرفی کنجکاو بودتا بداند چرا او چنین رنجی را بخود هموارکرده است ، به او قول داد تا نه تنها هیچ‌کس را درجریان قرارنخواهد داد بلکه خواسته او را بهمان نحوی که مورد نظرداشته انجام خواهد داد.
سباستین که صمیمانه آنچه را دردل داشت به مادر بزرگ گفت وازاو خواست کارنیمه تمامش را به پایان برساند، اشک از دیدگان مادربزرگ جاری شد دردل به صداقت و پاکی و صفای فرزند خردسالش احترام میگذاشت و اورا درآغوش کشید و گریست و بوسید. کودک که دراین مدت رنجور شده بود درآغوش مادربزرگ آرام گرفت و بخواب رفت . ومادربزرگ با گوشه دست چشمهای نمناک خود را پاک میکرد و به کودکی که وجودش سرشارازپاکی ومحبت وصداقت است می اندیشید.
دوهفته گذشت ومادربزرگ خانه رارها کرده بود ودرخانه فرزندش ازسباستین نگهداری میکرد او که به تدریج توان ازدست داده را بازیافته بود آماده میشد تا مهد کودک راازسربگیرد. مادروپدرطبق معمول هرروزدرپایان کاربه خانه بازمیگشتند ومتوجه بهبودی تدریجی او شده بودند و پس از دوهفته سباستین برای روزبعد آماده شد تا به مهد کودک برود. همه وسائل ولوازم مهد کودک درکیف مخصوص قرارگرفت ومادربزرگ همه چیزرامهیا کرد واو را به بستر برد ودرکنارش نشست تا بخواب رود. سباستین قبل ازاینکه بخوابد سررا به طرف مادربزرگ گرفت و آرام گفت مادربزرگ هنوزسرقولتان هستید؟ مادربزرگ گفت کدام قول؟ سباستین آهسته گفت پیرمرد. مادربزرگ که ناگهان به یاد آورده بود، گفت آره مادرحتما که هستم. سباستین گفت من میخواهم فردا که ازمهد کودک برمیگردم شما به قولتان عمل کنید ومن هدیه ام را به پیرمرد بدهم.مادربزرگ گفت حتما، حتما. سباستین گفت برای او یک بسته شکلات بخرید و قول میدهم وقتی بزرگ شدم پولش را به شما برگردانم. مادربزرگ اشک درچشم با لبخند گفت حتماً عزیزم ، حتماً میخرم تا خودت به او بدهی . قول میدهم. حالا بخواب و سباستین دست درگردن مادربزرگ انداخت واو را بوسید وچشمان روشن وشادمانش را بست و به زودی به خواب رفت.
صبح شد سباستین بهمراه مادروپدرعازم مهد کودک شد. هنگام خداحافظی ازمادربزرگ باچشمانی که درخواست درآن موج میزد ، راز بین خود و مادربزرگ را یکبار دیگر به اویادآورشد ومادربزرگ راکه پس ازگذشت بیست روز به خانه بازمیگشت ، تنها گذاشت وهمراه پدرومادر ازخانه بیرون رفت.
مادربزرگ به خانه بازگشت نزدیک ظهربود درورودی ساختمان مردجوانی ازاواستقبال کرد. اورا نمی شناخت.مادربزرگ پرسید آن پیرمرد کجاست؟ مردگفت او دیگر نیست. مادربزرگ گفت کجاست؟ مرد گفت دوهفته پیش برای همیشه رفت . زانوان مادربزرگ به لرزه درآمد . نفسش به شماره افتاد ودهانش خشک شد . هیچ نگفت و خود را به سختی به خانه رسانید و های های گریست نه برای پیرمرد بلکه برای دلی کوچک که امروز خواهد شکست . دلی که ازآبی آسمان پاک تروازبال پروانه ها لطیف تراست. 
پایان . 


















هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر